بسم رب شهداو الصدیقین

 

زندگی به سبک جانباز قطع نخاعی

تنها یک سال از تقویم 34ساله آسایشگاه جانبازان امام خمینی مشهد را ورق زدم و 7 برگ از تاریخ انقلاب را زیر خاک یافتم و برگهایی از تاریخ انقلاب که هر کدام روایت گر سه دهه ایثار و ایستادگی ثانیه به ثانیه پای آرمانهای خمینی عزیز بودند.

بسم الله الرحمن الرحیم

زندگی به سبک جانباز قطع نخاعی ۱

 

جانباز قطع نخاعی احیا دهقان پور تاریخ شهادت ۲۳/۳/۹۴،

جانباز قطع نخاعی غلامرضا علیزاده تاریخ شهادت۱۷/۲/۹۴ ،

جانباز قطع نخاعی غلامرضا شریفی تاریخ شهادت ۱۷/۱۲/۹۳،

 جانباز قطع نخاعی مهدی باقیمانده تاریخ شهادت۱۶/۱۱/۹۳،

جانباز قطع نخاعی رمضان فرهادی تاریخ شهادت ۲۰/۹/۹۳،

جانباز قطع نخاعی حسن یار احمدی تاریخ شهادت ۱۰/۷/۹۳،

 جانباز قطع نخاعی منصور قاسمی تاریخ شهادت۲۸/۳/۹۳؛

 تنها یک سال از تقویم ۳۴ساله آسایشگاه جانبازان امام خمینی مشهد را ورق زدم و ۷ برگ از تاریخ انقلاب را زیر خاک یافتم(و شاید الان که شما این کلمات را می خوانید نفرات دیگری نیز به ابتدای این لیست افزوده شده باشند). برگهایی از تاریخ انقلاب که هر کدام روایت گر سه دهه ایثار و ایستادگی ثانیه به ثانیه  پای آرمانهای خمینی عزیز بودند. شاید بتوان به جرات گفت آن جمله شهید بهشتی که روزی بر سینه دیوارهای شهر ما حک شده بود که” برای تداوم انقلاب به دو چیز نیاز داریم خون دادن وخون دل خوردن” امروز در زندگی تک به تک جانبازان قطع نخاعی در آسایشگاه های جانبازان، کتابهایی قطور تشکیل داده است. کتابهایی که فصل خون دل خوردن هایش خیلی بیشتر از خاطرات خون دادن هایش است.

برای این شهدا و هم قطارانشان -که کماکان با همان عوارض مجروحیت دست و پنجه نرم می کنند و به شوخی یا جدی  میان خودشان انتظار شهادت را می کشند- ، نه تنها جنگ با مجروحیتشان به پایان نرسید ، بلکه به داخل خانه هایشان قدم نهاد و تک تک لحظه های خود و خانواده هایشان را درگیر خود کرد. لحظه هایی که قلم و تصویر از تصور آن عاجز است ، تا آنجا که بنظر می رسد تنها یک قطع نخاعی بتواند بفهمد درد های عصبی که دیگر هیچ مسکنی بر آنها کارگر نیست چه طعمی دارد!

فقط یک قطع نخاعی می فهمد که انتظار شهادت کشیدن بعد از عوارضی که معلوم نیست کی خود را نشان می دهند چه لذتی دارد!

فقط یک جانباز نخاعی می داند قطع نخاع شدن برای ایرانی اسلامی و زخم زبان شنیدن برای آن یعنی چه!

فقط یک قطع نخاعی می داند منت دیدن برای امکانات ندیده چقدر تلخ است و زجر آور!

فقط جانباز قطع نخاعی می فهمد خون دل خوردن برای آرمانی که سالها برایش زجر کشیده و  حال روی زمین مانده است چه معنایی دارد!

و تنها یک همسر جانباز قطع نخاعی می داند که ناراحتی اعصاب گرفتن آنهم از شدت فشار عوارض مجروحیت بر همسرش یعنی چه! درست فهمیدید جانباز درد می کشد و همسرش بخاطر این دردهای او ناراحتی اعصاب می گیرد چون کاری از دستش بر نمی آید…

 و اینها یعنی خون دل خوردن، جانبازان قطع نخاعی و همسرانشان خودشان را از فراموش شدگان تاریخ انقلاب می بینند. آنجا که شعار و نمایش و همایش هست نامشان هست اما آنجا که جای حرفهایشان می رسد شهر سوت وکور می شود،  مسئولین آلزایمر می گیرند، نویسنده ها محاسبه گر می شوند و انقلابیون اولویت شناس، تا بگویند باشد برای بعد.

تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی ایران آنجا که به جانبازان بخصوص جانبازان قطع نخاعی ، اعصاب وروان وشیمیایی می رسد به یک تاریخ پژوهی کاملا میدانی تبدیل می شود. هم صحنه نبرد روز به روز شدید تر می شود هم سوژه های آن روز بروز جلوه های بیشتری از ایثار را بنمایش می گذارند. با این تفاوت که هر روز که می گذرد یکی از برگهای این تاریخ بزیر خاک می رود و در عین مظلومیت به فراموشگاه تاریخ انقلاب سپرده میشود و سوال اینجاست در این همه همهمه ثبت و ضبط مکتوب و مصور جلوه های ایثار در عمر سی و چند ساله انقلاب اسلامی، قفسه کتابهای تاریخ شفاهی جانبازان قطع نخاعی کجاست؟ شما چند اثر مدون از زندگی و خاطرات یک جانباز قطع نخاعی که کم هم نیستند به خاطر دارید؟ انگشت شمار اثری هم اگر هست به همت خود این جانبازان بوده است نه نهادهای انقلابی دهان پر کن. حتما دیدار صمیمانه و ماندگار جانبازان قطع نخاعی با ولی امر مسلمین در مهرماه سال ۹۰ را بخاطر دارید” وزنه‌ی این ایثار از آن ایثاری که اسمش شهادت است، سنگین‌تر است؛ به خاطر رنجهایش، به خاطر مشکلاتش، هم برای خودتان، هم برای پدر و مادرهاتان، کسانتان، هم برای همسرانتان، هم برای فرزندانتان. این جزو آن رقمهای بسیار درشت این کار بزرگی است که انجام گرفته[۱]“.

زندگی به سبک جانبازان قطع نخاعی سلسله ای از گزارشات و مصاحبه هاست برای ثبت، تدوین و نشر فراز و نشیب ها یا بعبارت بهتر جلوه های ایثار در زندگی جانبازان قطع نخاعیست. جلوه هایی که بعد از مجروحیت برای آنان محقق شده است و سی سال تداوم یافته است. جلوه هایی که گاها فراموش شده اند و سهل انگاشته شده اند. جلوه هایی که می توانند سبک زندگی مرده ما را دوباره احیا کنند.

 

گزارش شماره یک

روایت اول: اقتضائات زندگی یک جانباز قطع نخاعی

به آسایشگاه جانبازان امام خمینی مشهد رفتم. اینجا مصاحبه کنندگان زیادی می آیند و بازدید کنندگان زیادی رفت و آمد می کنند اما با تمام اینها جانباز علی اکبر تاجیک معتقد است که” در جامعه­ی ما قطع نخاع یک چیز گمنام است که هنوز شناخته نشده “. متولد ۱۳۳۰ است اما کما کان آراسته و استوار. ساعت ۵ بعد از ظهر با هم قرار گذاشته بودیم. قبل از ساعت ۵ زمان استراحتشان بود .راس ساعت ۵ تماس گرفتم واما بعد از ۲۰ دقیقه انتظار باز هم نیامد. دوباره تماس گرفتم و گفت دارد حاضر می شود بعد از چند دقیقه از درب آسایشگاه (با لباسهایی اتو کشیده و مرتب و با کفشهایی که رنگ خاک را ندیده بود) بیرون آمد و با صدایی با صلابت جواب سلامم را داد. حاضر شدنش بالجبار اینهمه طول کشیده بود[۲]. این هم از اقتضائات زندگی جانبازان قطع نخاعی است.

 

دوران نوجوانی ما دوران سختی بود

 دوران نوجوانی ما دوران سختی بوده چون بعد از جنگ جهانی دوم آثار فقر و مشکلات در کل جامعه ایران کشیده شده بود منتهی ما بچه بودیم خبر نداشتیم ولی فقر اقتصادی را اینها را کاملاً همه را لمس می­کردیم. ما در یکی از روستاهای زبرخان نیشابور زندگی می کردیم، خوب پدرمان دهقان بود، و سر زمینهای  ارباب کار می کردیم. و حقوق ایشان هم  خوب در سال چهل من گندم بیشتر نبود، چهل من گندم یعنی کفاف دو ماه زندگی را هم نمی­داد باقی دیگرش با  جو و چیزهای دیگر زندگی­ها را می­گذراندیم. لباس به قول معروف از پارچه­ی فلان اینها نبود به قول خودمان فرت بافی بود، پارچه­های کرباسی که مادرمان می­بافت و با همان شلوار و پیراهن و یا کت و یا چیزهای دیگر درست می­کردند. توان این را نداشتیم که مثلاً چیزی از بیرون بخریم ولی خوب چند تا گوسفندی بود و همین­ها وسیله امرارمعاش ما بودند.

یادم هست آن موقع من بچه بودم ولی خوب با این که بچه بودم کارهای رسم است در روستاها که بچه­ها انجام می دادند. از آن بچگی هر کاری که در حد توان جسمانیشان هست از کار خانه گرفته تا نگهداری گوسفند  و علفی آوردن از بیابان و بالاخره کارهای کشاورزی در حد توانشان. دلیلش هم این بود که می­گفتند اینها به بار میایند که وقتی بزرگ شدند با کار و اینها بزرگ بشوند این روش روستاها هست.

 اما بعد از مدتی پدرمان را از دست دادیم حتی جنازه اش را هم ندیدیم بعداً با مادرمان چون سختیهایمان زیاد بود به مشهد آمدیم که من آن موقع یازده سال داشتم و از همان سن شروع به کار در آستانه قدس کردیم. کار من معرق کاری بود، چهار سال آنجا کار کردم و بعد از آن رفتم دنبال کار بنایی ساختمان که تا قبل از مجروحیت هم حرفه اصلی من همین کار ساختمانی بود

 

از تصمیم رفتن به جبهه تا خروج از دروازه شهر دو ساعت طول نکشید:/ ۱۳۶۰٫ جلسه قرآن.اولین اعزام

” حقیقت این است که تصمیمی برای رفتن به جبهه نداشتم. چون وضعیت زندگیم بگونه ای بود که نه از نظر اقتصادی امنیت شغلی داشتم و کاملا تامین بودم – زمستان بود و بخاطر سرمای هوا اینطور نبود که هر روز بتوانیم برویم سر کار بنایی – و نه شرایط فراهم بود که اگر رفتم خانواده ام در امنیت باشند. محلی که زندگی می کردیم- آزادشهر مشهد- هنوز آباد نشده بود و خانه ها از یکدیگر پراکنده بودند. شاید  در مجموع دویست تا خانه هم نبود، همه بیابان بود. و از طرفی ما هم آخرین خانه ها بودیم و لذا همچین امنیت نبود که یک زن جوان با یک تا بچه کوچک همین طور رها کنیم. دلمان در جبهه بود ولی امکانات برای من فراهم نبود.

برج ۱۰ یا ۱۱ سال شصت بود که یک شب ما جلسه قرآنی داشتیم گفتند آقا امشب نیرو لازم داریم برای جبهه و همین امشب هم حرکت می­دهیم.  ما هم یک دفعه انگار دست خودمان نباشد و اینها بدون فکر خانه و زندگی، آمادگی خودمان را اعلام کردیم یعنی از گفتن ما تا از دروازه شهر ما رفتیم بیرون دو ساعت طول نکشید.

البته این را هم بگویم که برای حقوق و مزایا هم نرفتیم نه ما نه هیچ یک از کسانی که داوطلبانه می رفتند. حقوقی که آن زمان به نیروی بسیجی یا سپاهی می­دادند بین دوهزار و پانصد تومان تا سه هزار تومان بود در حالی که من آن موقع درآمدم  حالا اگر اغراق نباشد بین سی تا چهل هزار تومان بود. روزمزد هم کار می­کردم اگر برآورد حقوق بخواهم بکنم می شود سی چهل هزار تومان. اصلا این چیزها آنزمان بهیچ وجه برای نیروها مطرح نبود. چیزی که مهم بود احساس تکلیف بود.

 از جمع بیست نفره آن شب جلسه قرآن ما سه نفر بودیم که اعلام آمادگی کردیم. یادم هست مهمان هم خانه ما بود و من بدون صحبت قبلی با همسرم رفتم به خانمم جریان را گفتم خانممان باور نمی­کرد او فکر ­کرد من دارم شوخی می­کنم مهمان­هایمان هم باور نمی­کردند چون اغلب افراد که به جبهه می رفتند قبل از اعزام مدتی طول می کشید تا تشکیل پرونده بدهند و آموزشی بروند و خلاصه بگونه ای آماده شوند. دیگه بدون اینکه از مادرم و اقوامم خداحافظی کنم همان شب راه افتادیم.

ساعتهای ۹ و نیم بود که رفتیم  هلال احمر پرونده پر کردیم و نمی­دانم به خیلی جاهای دیگر رفتیم پرونده پر کردیم و حدودای ساعت ۱۱ بود که  از شهر خارج شده بودیم. راهی منطقه جنوب شدیم و به یادم هست در اولین اعزام به عملیات فتح المبین رسیدیم . آنجا که رفتیم شدم راننده آمبولانس و دیگر از آن به بعد پای ما به مناطق جنگی باز شد.”

 

همان شد که نمی خواستم:/ ۱۳۶۵٫ کربلای ۵٫ اعزام چهارم

” بعد از کربلای چهار گمانم ۱۰ یا ۱۵ روزی طول کشید تا کربلای پنج شروع شد. ما با ماشین سنگین هم نیرو می­بردیم – نیروهای تازه نفس را می­بردیم در خط، نیروهایی که ۲۴ ساعت در عملیات بودند آنها را باز می­آوردیم عقب- یا مهمات می­بردیم یا هر چیزی که لازم بوده بالاخره آنها را می­بردیم می­آوردیم آن روزی که ما مجروح شدیم ما با خط مقدم ماشین لنکروز دادند

رفتیم خط و آمدیم نزدیک­های ظهر یادم هست هر گلوله­ای که از توپ درمی­شود { شلیک می شود} صدایش می­بینی یک صدای سوتی دارد شما می­توانی یک چند ثانیه­ای یک عکس­العملی نشان بدهی دراز بکشی یا می­فهمی که گلوله رد می­شود از تو می­آید یا نزدیکت می­خورد اینها یک عکس العملی می­توانی نشان بدهی ولی توپ­های فرانسوی هیچ علامتی هیچ چیزی نداره هیچ صدایی نداره. این هم آمد پشت سر ما خورد و هفت هشت ده تا ترکش از سر تا باسن را گرفت؛ نخاعمان و شکم و  کلیه سمت راستمان و چندین ترکش در نخاعمان اینها همه جا خوش کردن و  دیگر از آنجا ما مجروح شدیم.

حالا جالب اینجاست که نخاع قطع شده ،کلیه از بین رفته؛ شکم داخلش پر از خون شده و بعبارتی باید اگر صد تا جان می­داشتم یکی از آنها نباید در می­رفت. جان سالم بدر بردم . بعضی از بچه­های ما با یک ترکش به اندازه نخود می­بینی شهید شده بعضی بچه­های ما می­بینی صد تا دویست تا ترکش در بدنش هست می­بینی زنده مانده . دیگر مصلحت خدا هست و حالا هم که تقریباً بیست و هفت هشت ساله که روی چرخ نشستم. یادم هست آن زمان ها همین را از خدا می­خواستم می­گفتم خدایا دو چیز را نصیب ما نکن یکی اسیری را،  یکی هم اینکه سر بار جامعه باشم مثل همین مجروح شدن را اما همان شد که نمی خواستم.”

 

می گفتم تا عید می آیم سر کار:/۱۳۶۵٫ بیمارستان شیراز. روزهای سخت

“یادم هست شرایطم را  نمی­دانستم چی هست. شکمم را باز کردند من اصلاً متوجه نشده بودم که شکمم را چرا باز کردند پشتم چند تا ترکش خورده بود. از پشتم خبر نداشتم که داستان چی هست-این ترکشی که از پشتم رفته بود داخل شکمم دست درونش جا می­شد – و من شاید بگویم حتی بعد از سه ماه فهمیدم قطع نخاعی هستم بعد از سه ماه!!… پاهایم حرکت نمی­کرد از خودم سؤال می­کردم یا از دکتر می پرسیدم که خوب پاهای من چرا حرکت نمی­کند؟!، آنها می­گفتند یک ترکش داخل نخاعت هست آن را دربیاوریم خوب می­شوی.

 ما هم دلمان خوش بود می­گفتیم آقا من شفایم را از خدا می­گیرم یا وقتی صاحب کارهایمان می­آمدند عیادتم. اینها می­گفتند: کار ما عقب مانده چه کار می­کنی ؟! می­گفتم: تا عید می­آیم سر کار حالا تقریباً حدود نزدیک شصت هفتاد روز به عید مانده بود من می­گفتم تا عید می­آیم سر کار.  خبر نداشتم که بابا تا آخر عمر تو نمی­توانی بروی سر کار.

 اینها یک چیزهایی بوده که اینها را از ذهنم گرفتم { بخودم القا می کردم}چون روحیه­ام پایین بود و طاقت مجروح شدن را نداشتم که بار جامعه بشوم خوب یواش یواش بعد از سه ماه که زخم­هایمان خوب شد واینها دکترم به من گفت برای چی شما را آوردند؟ گفتم گفته اند ترکش را دربیاورند شما خوب می­شوی می­توانی راه بیافتی. گفت نه آقا شما قطع نخاعی، وقتی گفت قطع نخاعی انگار تمام مشهد را زدند روی سرم آن موقع فهمیدم که چه بلایی به سرمان و چه چیزهایی هست”

 

سه چهار دفعه رفتم آن دنیا از آن دنیا برگشتم:/۱۳۶۶ تا …

” دوران مجروحیتش هم یک دورانی هست واقعاً پر فراز و نشیب ؛ دردهای عجیب؛ مشکلات عجیب. من تا الان که خدمتتان هستم سه چهار دفعه رفتم آن دنیا از آن دنیا برگشتم و هر کدامش داستان خودش را دارد یادم هست داخل محوطه آسایشگاه یک فضای بازی داشت و یک درخت توت بزرگی مثل همین جا[۳] عرضم به حضورت من تازه آمده بودم روی چرخ – یعنی ماه­های تقریباً فکر می­کنم همین برج سه چهار بود سه و چهار۶۶ – تازه آمدیم روی چرخ، دیدم سرم  دارد گیج می خورد، خوابم می­آید نمی­دانستم داستان چی هست. گویا فشارمان افتاده بود حالا برای چی افتاده بود نمی­دانم. آمدم بطرف مسیری که وارد سالن می شد. ایستادم دیدم دو تا جوان روبه رویم نشستند- با یک بدبختی از آنجا خودم را کشانده بودم اینجا می خواستم بروم روی یک تختی بود دراز بکشم- برعکس این دوتا جوان هم آمدند روبر ما تا سر جدول بنشینند. اشاره کردم که بیا پشت چرخم را بگیر، پشت چرخ را گرفتن همان  و رفتن من از دنیا همان. دیگر نفهمیدم کجا هستم حالا نمی­دانم بعد از نیم ساعت بود یک ساعت بود چشم­هایم را باز کردم دیدم چند تا از این پرسنل­ها و به قول خودم همین بهیارها بالای سرم هستند آمدم گفتم چی شده گفتند هیچی اگر دو دقیقه دیگر اینجا نمی­رسیدی تمام شده بود.

نمی­دانم حالا از ضعف بدن فشارم افتاده بود پایین. حقیقت به من نگفتند که داستان چی هست خودم ولی فکر می­کنم چون آدم مدتی که درازکش هست و بعد از یک ماه دو ماه که می­خواهی بروی بالای چرخ- ویلچر- این خون به مغز نمی­رسد متوجه شدید  وقتی به مغز نمی­رسد سرگیجه و بی حالی و از حال رفتن و بی­هوش شدن و اینها به تو دست می­دهد. اینها را من خبر نداشتم و کسی هم نبود ما را توجیه بکند. چون می­گویم مجروح زیاد بود پنجاه شصت نفر مجروح بودند جا نبوده خیلی سالن­ها همه پر بود. این بود که زیاد اصلا توجیه نبودیم نسبت به مساله افت فشار در جابجایی هایمان.

یک سری دیگر باز سکته کرده بودم که از ساعت شش که ما سکته کردیم تا ساعت تا ساعت تقریباً ده شب با دستگاه شوک روی ما کار می­کردند که قلبم برگشت بعد از آن هم که باز رگ­ها گرفته بوده رگ­های قلبمان بسته شده بود دوتا از آنها نیمه باز یکی از آنها کامل که دوباره فنر گذاشتند.[۴]

و بالاخره از این اتفاقات زیاد برای ما افتاده …. یا مثلا  الان هیچی حس ندارم و  شما اگر پای ما را ببری من متوجه نمی­شوم ولی درد عصبی همیشه همراه من هست- یک احساس سوزش در قلم پا از باسن گرفته تا ناخن پا و البته مسکن اصلاً هیچ اثری نمی­کند حتی مرفین هم زدم اما اثر نکرد.”

 

خیلی دلم می خواست روی پاهایم راه بروم:/ ۱۳۶۶

” تا آن سال اول اینها خیلی دلم می­خواست که مثلاً از این وضعیت رهایی پیدا کنیم بلند شوم روی پاهایم راه بروم می­رفتیم حرم نذر و نیاز می­کردیم به قول معروف شفا پیدا کنیم و این طرف و آن طرف و اینها یک روز ما یکی از رفیقانمان مریض شده بود ایشان هر جا مریضی چیزی بستری می­شود خانمش بالای سرش هست پرستار دیگر را قبول نمی­کند رفتیم عیادت ایشان. سر صحبت باز شد و نمی دانم چی شد گفت فلانی این را قبول داری که می­گویند بدون رضای خدا یک برگی از درخت نمی­افتد گفتم بله گفت خدا تو را خواسته که آن طوری روی چرخ بنشینی  تو چی می­گویی وقتی خدا خواسته شما دیگر چی چیزی داری ، اگر ما این را قبول بکنیم که رضای خدا بر این هست این پس برای ما شیرین هست تا آن موقع این آگاهی را نداشتیم اگر نقصی در رفتار ما هست یا مشکلی یا حرفی می­زنیم این به علت ندانی ما هست نادانی ما هست نه اعتراض به مقدرات خدا { این را که گفت دیگر از به این روند پایان دادم }”

 

در جامعه­ی ما قطع نخاع یک چیز گمنام است که هنوز شناخته نشده

” متأسفانه در جامعه­ی ما قطع نخاع یک چیز گمنام است که هنوز شناخته نشده است. بعد از سی سال سی و پنج سال که از انقلاب می­گذرد هنوز قطع نخاع شناخته شده در جامعه ما نیست یعنی نمی­شناسند قطع نخاع چی هست حتی دکترهایشان… شرایطی که فرد قطع نخاعی دارد شناخته شده نیست؛ اینکه چه جوری او را آموزش بدهند آگاهی بدهند چه جوری او را بتوانند یک آدم مستقل بار بیاورند چه امکاناتی در اختیارش بگذارند که بتواند این یک فرد مفیدی در جامعه باشد از جامعه منزوی نشود .

 {نه این که }یک آدم فرسوده­ی بشود که کنار خانه بخورد و بخوابد – البته بچه­های ما یک عده خوب راهشان را انتخاب کردند تحصیلات عالی طی کردند قاضی شدند دکتر شدند کارهای اقتصادی انجام دادند ولی- یک عده نه، گرفتار دردهای ناشناخته­ای هستیم در جانبازان که اینها گروه­های خاصی می­خواهد و متأسفانه در مملکت ما هنوز که هنوز هست گمنام هست غریب هست و ناشناخته هست و آگاهی هم ندارند آگاهی هم ندارند که چه کار کنند البته از ما که گذشت امیدوارم که مثلاً کسانی پیدا بشوند برای آیندگان که اگر یک قطع نخاعی -حالا چی چه فرقی می­کند که چه در اثر جنگ باشد و چه در اثر سانحه- باشد {دست او را بگیرند و راه بیاندازند او را } ما الان در خانه­ها خیلی داریم که قطع نخاع قطع عضو هستند گوشه­های خانه­ها افتادند از همه چیز دارند زجر می­برند درد و مشکلات {قطع نخاعی }خودشان یک طرف، عوارضی که به علت کم تحرکی برای اینها به وجود می­آید یک طرف. که مسائل زیادی هم به زندگی­های اینها تحمیل می­کند هم به جامعه تحمیل می­کند.

سالی سی هزار چهل هزار قطع عضو بار این جامعه می شود شما می­خواهید این جامعه با این جوان چه جوری باید برخورد بکند که یک آدم منزوی در خانه نیفتد خانواده­اش آگاهی داشته باشد یا جامعه آگاهی داشته باشد که با این چه جور برخورد کند و این چه جور با مشکلات کنار بیاید و مثلا بدنش استخوان سازی نکند حالا چه قدر افرادهایی داریم که استخوان سازی کرده یا زخم بستر گرفته که حالا یا عده­ای از آنها فوت کردند بر اثر همین عوارض مثل کم تحرکی و عفونت و … .

یک قطع نخاع معذرت می­خواهم باید از نظربدنی ایشان ماساژ را بدهد، زخم بستر نگیرد بعداً وارد اجتماع بشود خودش را پیدا کند و  دیگر مثلاً نگوید آقا ما به درد نمی­خورم. نه ما جانباز داشتیم که مثلاً الان هم داریم که مثلاً دست­هایش پاهایش اینها کار نمی­کند ولی با دهانش بزرگترین نقاش به قول خودمان مملکت هست اما متأسفانه متأسفانه حتی دکترهای ما حتی نمی توانند شرایط را طوری کنند که آن فرد خود را با بحران مواجه  نبیند.

متأسفانه ما خودمان آن آگاهی را نداشتیم امکانات هم برای ما فراهم نبود کسی هم نبود به ما راه را نشان بدهد این مسأله که واقعاً نشان می­دهند خیلی هست من خانه یک معلولی رفتم یک بنده خدای سربازی در پادگان -دو تا جوان با همدیگر کشتی می­گیرند آن بابا این را می­زند به زمین- قطع نخاع می­شود. پدر و مادرش می­گفتند چهارده سال هست این از تخت نیامده پایین، چهارده سال هست از تخت نیامده پایین، برادرش می­گفت دیگر ما خسته شدم یعنی دیگر توان ندارم.”

 

بعضی از خیابان­های ما واقعاً آزاردهنده هستند

” در جامعه ما بعضی وقت­ها ما افتضاح می­کنیم مخصوصاً داخل پارک و بعضی از خیابان­های ما واقعاً آزاردهنده هستند . یعنی چه جوری بگویم زبانمان اصلاً قاصر هست که شهدای ما رفتند و امروز این جامعه ما چرا این قدر ناآگاه هست که حتی به خودش هم رحم نمی­کند یعنی نه به فردای قیامتشان فکر می­کنند جوان­های ما که دخترش یا نامزدش یا هر کسی خانمش اینها را می­بینی معذرت می­خواهم با بدترین بی حجابی ترک موتورش یا  کنارشان دارد راه می­رود موهای سرش و نمی­دانم حجاب خانمشان ، متأسفانه افتضاخ است و سرش را بالا گرفته انگار نه انگار که این ناموس این هست کدام جوان کدام انسان به خودش اجازه می­دهد که چشم دیگران به ناموس این نگاه بکند.

 یک عده­ی متأسفانه خیلی چیزها را رعایت نکردند نمی­کنند ولی البته اکثر مردم که آن طوری نیستند مثل همین امسال می­گفتند شصت و چند هزار جوان معتکف ، اعتکاف کرده بودند در مساجد،خوب زمان طاغوت چه قدر از اینها بود همه اینها به دو هزار نمی­رسد هزار نفر نمی­رسیدند پانصد نفر نمی­رسیدند “

 

همه اینها آثار آن حرکت امام و خون شهداء و همین جانبازهاست

  • به نظر شما آیا جبهه رفتن ارزش این همه سختی و رنج را داشت؟

“ما از راهی رفتیم صد در صد راضی هستیم و اگر خداوند دوباره ما را برگرداند از این راه  اگر خدا باز توفیق بدهد صد در صد در همین راه قدم می­گذاریم چون آثارش را امروز می­بینیم؛ نه که جامعه ما را متحول کرده { باشد فقط که کل منطقه را تحت برکات خودش قرار داده است} مثلاً فکر بچه­های ما نگاه می­کنیم بچه­های هفت هشت ده ساله فکرشان از یک مرد شصت، هفتاد هشتاد ساله بالاتر هست، کجا شما سراغ دارید که یک جوانی پنج ساله حافظ کل قرآن باشد کل نهج البلاغه باشد صحیفه سجادیه باشد خطبه­های حضرت زهرا سلام­الله علیها را حافظ باشد، یا همسران ما، اینها چند نفر داریم که حالا عنوان هم نمی­کنند که چه کارهای بزرگی کرده اند  اینها همه نتیجه­ی ثمره­ی اول امام راه امام بعداً همین خون شهداء و همین ایثارگران است.

 

و  بالاتر از این که شما به جامعه­ی خودمان نگاه نکنید امروز به کل جهان نگاه بکنید که دیدگاه مردم جهان نسبت به ایران -آنهایی که واقعاً وجدان دارند –   ملت­ها را شما نگاه کنید دیدشان نسبت به ملت ایران چی هست این یک، دوم انقلاب­هایی که در مملکت در کشورهای دیگر اتفاق افتاده اگر استعمار اینها را سرکوب نمی­کرد امروز باور کنید نصف جهان مستقل شده بودند ما همه اینها را آثار آن حرکت امام و خون شهداء و همین جانبازیها می دانیم”

 

 

روایت دوم: فراز و نشیب های جانبازی اعتقادمان  را به خدا بیشتر کرده است

 جانباز ۷۰ درصد نخاعی مهدی مودب. متولد ۱۳۴۳٫ پدرش با اینکه درس طلبگی خوانده بود و معمم هم بود کماکان کفاشی می کرد. می گفت ما در زمان طاغوت به مدرسه نرفتیم، مقداری درس قرآنی خواندیم و خواندن و نوشتن را هم پدرمان به ما یاد می داد. دوران نوجوانی را به کار جوشکاری پرداخته بود تا کمک خرج خانواده باشد و درس حوزه را ادامه داده بود و کمی هم به کلاس خوشنویسی در حرم امام رضا علیه السلام پرداخته بود. بعد از انقلاب هم دو مرتبه به جبهه اعزام شده بود یکبار داوطلبانه- زمستان ۱۳۶۱- و دفعه دوم بعنوان مشمول سپاه- تابستان ۱۳۶۲-. بعد از مجروحیت چندین مرتبه بخاطر مجروحیت نخاعی و عوارض آن مورد عمل جراحی قرار گرفته است. از زخم بستر و سرطان مثانه گرفته تا دیابت و فشار خون و چربی خون که همه از عوارض کم تحرکی و استرس زیاد است. اما کماکان آرام بود و بی ادعا.

 

 مثل برق گرفتگی بود :/۱۳۶۲٫مهران. سمت راست کله قندی.

“بعد عملیات بود ما شب رفتیم منطقه ، عراقی‌ها پاتک زدن ما رفتیم سنگرهای جلو ، من کمک آرپیچی زن بودم می‌خواستم آرپیچی بزنم آرپیچی اول را که زدم از روی سنگر رد شد آرپیچی دوم را که ایستادم بزنم تیر خوردم از ناحیه‌ی سینه . لحظه‌ای که تیر خوردم تقریبا مثل برق گرفتگی بود ، یک برق گرفتگی قوی ، احساس کردم پرت شدم بالا و خوردم زمین ، بعد که دوستانم آمدند دور و برم که من را از جا بردارند تصویر را ۲تایی می‌دیدم ، فکر می‌کنم چشمانم تا‌به‌تا شده بود تصویر را ۲تایی می‌دیدم ، بعد که پرسیدند که کجایت مجروح شده ، کجایت تیر خورده گفتم نمی‌دانم ، دست کشیدم به شکم و سینه‌ام دست‌هایم خونی شد ولی نفهمیدم کجایم تیر خورده است. بعد دوستانم آمدند من را بِکِشند من هر چه با پاهایم می‌خواستم کمک کنم دیدم نمی‌توانم کمک کنم پاهایم همین‌طور کشیده می‌شود ولی خوب نمی‌دانستم چرا اینطوری شده یا مثلا کسانی که مجروح می‌شوند همه‌ی آن‌ها آیا اینطوری می‌شوند یا نه؟!  بعدش دیگر همان لحظه‌ها بود که  تقریبا بیهوش شدم که من را پانسمان کردند که باز دوباره به هوش آمدم که در مسیر بعضی جاها بهوش می‌آمدم و بعد باز دوباره بیهوش می‌شدم ، گاهی گوش‌هایم می‌شنید چشم‌هایم نمی‌دید و همین طور مسافت طولانی ما را با برانکارد بردند بعد با آمبولانس بردند که راه هم خیلی بد بود آن‌جا و خیلی اذیت شدم در آمبولانس ، ولی خوب بالاخره رسیدیم اورژانس مادر و از آن‌جا هم با هلیکوپتر آمدیم باختران و از آن‌جا هم اصفهان .”

 

دغدغه ما الان همین جهاد اکبر است

  • وقتی در مورد سختی ها و عوارض مجروحیت و دغدغه های حاصل از آن از ایشان توضیح خواستم گفت:

” خوب اگر یک مشکلاتی باشد که بشود رفع کرد ما تلاش خودمان را می‌کنیم که رفع کنیم آن‌ها را ولی اگر هم مشکلی باشد که رفع نشود باید با آن کنار بیاییم؛ اول که مجروح می‌شدیم خوب فکر می‌کردیم که بهبود پیدا می‌کنیم و خوب می‌شویم و به این امید مشکلی نداشتیم ، بعد به مرور که متوجه شدیم، خوب باید کم‌کم به این زندگی عادت می‌کردیم و تقریباً عادی می‌شد همه چیز برای ما ، خدا هم صبرش را داده که همین طوری زندگی کنیم … نه الحمد الله مشکل خاصی ندارم و قطعا الان دوباره حاضر هستیم برویم{ جبهه} حتی همین جور هم {با وجود مجروحیت} حاضریم برویم ما اگر لازم باشد دفاع بکنیم و بالاخره تجربه بیشتری هم داریم از قبلاً . این فراز و نشیب‌هایی هم که در زندگی ما پیش آمده است این اعتقاد ما را به خداوند بیشتر کرده است و بیشتر دوست داریم که در این راه خدمت کنیم.”

فقط در آن زمان که جنگ رفتیم بالاخره آنجا یک جهاد اصغری بود ولی خوب در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله ، هم جهاد اصغر بوده است، هم جهاد اکبر بوده ، الان هم که خوب تهاجم فرهنگی است جهاد اکبر باید انجام بدهیم که دغدغه ذهنی ما الان همین جهاد اکبر است که فعلا مشکلاتی به وجود آورده است، که باید انشاالله به مرور زمان حل بشوند، ولی خوب از نظر مجروحیت ما الان عادت کرده‌ایم و مشکلی نداریم “.

[۱] دیدار با جمعی از جانبازان قطع نخاعی ۶/۷/۹۰

[۲] فلج بودن تمام اندامهای حرکتی ارادی، نیمه ارادی و حتی غیر ارادی بدن، از محل وقوع ضایعه نخاعی به پایین بدن مانع اصلی فرد قطع نخاعی در جابجایی هاست لذا تحرک و جابجایی برای آنها از جمله آماده شدن و تعویض لباس و کلیه اقداماتی که نیاز به جابجایی اعضای بی حس را دارد موکول به توان بازوان خودشان و همراهانشان خواهد بود. همین امر باعث شده است که عمده همسران و کسانی که بطور مرتب خود را مسئول جابجایی این عزیزان می دانند دچار کمر دردهای مزمن، آرتروز و بیماریهای مفصلی شوند.

[۳] محوطه آسایشگاه جانبازان امام خمینی مشهد

[۴] براثر آسیب به نخاع، قلب نوسانات طبیعی‌اش را از دست می‌دهد و اعصاب سمپاتیک (تندکننده) از مغز به نخاع و از آنجا به قلب پیام می‌رسانند و باعث افزایش تعداد ضربان قلب می‌شوند. از آنجا که ارتباط بین نخاع و مغز بیماران ضایعه نخاعی قطع می‌شود، ضربان قلب کندتر خواهد شد. البته چون عصب واگ (کندکننده) بیرون از نخاع قرار گرفته، سالم می‌ماند و کماکان به کار خود ادامه می‌دهد.خطری که بیماران نخاعی را تهدید می‌کند، کاهش فشارخون و افت ضربان قلب است.

 اگر آسیب نخاعی بالاتر از مهره ششم پشتی اتفاق بیفتد، عکس این حالت رخ می‌دهد و با کوچک‌ترین فشار یا تحریکی، مانند پرشدگی مثانه یا روده، فشارخون به بیش از ۲۰۰ میلی‌متر جیوه هم می‌رسد. علت افزایش فشارخون، برگشت و تشدید رفلکس‌های نخاعی است. در این حالت سیستم قلبی – عروقی بسیار فعال‌تر از سیستم قلبی- عروقی یک انسان سالم می‌شود و فعالیت بازتاب‌های خودمختار که تحت‌‌تاثیر نخاع و مغز هستند، افزایش می‌یابد. البته تشخیص این دو اختلال به بررسی کامل‌تری نیاز دارد. کم تحرکی و ثابت ماندن در جا و وضعیت ثابت  باعث می شود

http://ganj.info/%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D9%87%E2%80%8C%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C-%D9%86%D8%B4%D8%AF%D9%87/4512

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 25 آبان 1394برچسب:, | 15:40 | نويسنده : یه بنده ی خدا |

.


get